۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

پرده اول- اما...

داخلی- اتاق خواب- دم صبح
بیدار میشه و چند ثانیه ای طول میکشه که یادش بیاد تو چه کره ای و با چه موجوداتی و در چه زمانومکانی زندگی می کنه ..
طبق عادت(یا یه جور مرض)همیشگی خیلی سر حال نیست!
اما میدونه که کافیه ازدر اتاق که مستقیم به حیاط باز میشه پاشو بیرون بذاره و هوای خنک دم صبح و استشمام کنه ،یه کم تو حیاط بدوه و اون وقت حالش بهتر خواهد شد...مثل همیشه...از قرن ها پیش...
خارجی -حیاط -دم صبح
با آب سرد کلی سرحال میاد!(خدایا ممنونم که روشویی مااستاندارد نیست و تو حیاطه!حالا گیرم خودم معمارم!)
میتونه درک کنه که چه زیبایی هایی توی زندگی جدیدش (وحتی قبلی)خلق کرده...
میتونه به قدرت چشماش اعتراف کنه...
میتونه مولکولهای آب سرد و هوای فوق العاده ای روکه تنفس میکنه ببینه...
میتونه لرزش دلنشین پرده های گوششو با شنیدن صدای گنجشک ها احساس کنه...
میتونه با تمام وجودش بخنده...
میتونه دوست داشته باشه...
میتونه دوباره بپذیره که اینجاست...
اما...اما...
با همه این اما ها ...
میتونه درک کنه که زندگی زیباست...

هیچ نظری موجود نیست: