۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

سکوت

فعلا نمینویسم....
تا چه شود و چه در نظر افتد...

۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

گرک ومیش...

این فیلم هارو حتما ببینید. حتما حتما:
 twilight    ;   new moon
بعد از مدت ها...شاید بیشتر از یک سال...دیدن این فیلم ها به من جرات داد که احساساتم رو صادقانه بپذیرم...



دوست جدید

اسمش سیریوسه...
دیگه همیشه همراهمه...فقط هنوز هیچی حرف نمیزنه ! من باید کاری کنم که حرف بزنه. اما میدونم به موقع اش سنگ تموم میذاره...و اینم میدونم که همه چی  به من  بستگی داره. حس خوبیه..
آره ..اسمش سیریوسه...



۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

اصالت...

منزل استاد ستار آقای قامشلو یه خونه ی دنج و نقلی و فوق العاده زیبا بود که اصلا برای زندگی خونوادگی طراحی نشده بود! ایشون منو یاد سهراب انداختن.سهراب سپهری..چه از لحاظ ظاهرشون و چه از لحاظ شیوه زندگی ..فقط آقای قامشلو ساز میزنن (ستار ، تنبور، تار ، دف، عود...) و سهراب نقاشی میکشید...(اینا با هم فرقی دارن؟)
اونجا یه حس خاصی داشت.. اون فضا به خصوص با حظور ما پر بود از عطر رفاقت ،صمیمیت ، زندگی ، جوونی ، 21 ساله بودن ،(غیر خود استاد!)شادی ، ساز...ساز...ساز...

و من میتونستم حسش کنم...
میتونستم...
ای کاش بقیه هم اونچه رو که من حس کردم درک میکردن...اون وقت میشد نور الا نور..

پ ن : و وقتشه که گذشته های ناب ساخت...خاطرات زیبا.همیشه این آینده نیست که باید بسازیش.
گاهی خیلی هنرمیخواد که بلد باشی گذشته های زیبا برای خودت و بقیه رقم بزنی..

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

زنده بودن...



- تو ایران همین که من یه پسرم تو یه دختر کلی برات محدودیت ایجاد میکنه....
اون موقع من همینجوری تو محدودیت های خودمم کلی غرق بودم!
اما این روزا که بزرگتر شدم و خیلی آزادی ها رو که اطرافیانم فکرشو نمیکردن با این شرایط برای خودم ایجاد کردم به یه مشکل جدید برخوردم! و بزرگ..
گاهی چیزی که عاشقشی باعث میشه کلی از اون چیزی که بازم عاشقشی فاصله بگیری...
وتو این مواقع باید یقه ی کی رو بگیری؟! جامعه ؟ پدرو مادرت ؟ خودت؟!!
من فقط یه بار زندگی میکنم مگه نه؟
سیحون میگه" و میشه برای ابد جاودانه بود..."آره میدونم...اما بحث این نیست...
یه بار به الهام گفتم وقتی برای سوالی جوابی نداری (وظاهرا نمیشه براش جواب و راه حلی پیدا کرد) پس بیخیالش شو ودیگه اینقد بهش گیر نده...
و چه سوالات که مجبور شدم خیلی بهشون گیر ندم..به خاطر خودم..
وچیزی که الان میدونم اینه که با مغز ورم کرده ام...توی این گرمای سخت صبح...
میتونم تضمین کنم که من هنوزم زنده ام...و برای زنده بودن هم تعریفای خاص خودمو دارم...


۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

تنهایی...

انگار همیشه یین ویانگ باید با هم باشن...انگار نمیشه از هم جداشون کرد
هر چند کلی گذشته ولی هنوز هم هدیه تولد میگیرم...
در روزهایی که پر از جداییه..در عین وصال و رسیدن.. یه هدیه از یه دوست گرفتم با یه متن عجیب و زیبا..
بنویسید..گاهی از خود هدیه هم زیباتره..
این متن هدیه سیحون به من بود:
یه شب ،که با همه شبهای دنیا فرق میکرد،با خودم گفتم:کاش پیش یه ستاره ته ته آسمون یه کویر باشم...
بهش میگم خوش به حالت ...
باور کن این حرف عجیب من ،حتی پلکای ستاره رو که به یه جا خیره بود تکون نداد!
ستاره گفت:
یه جایی ،ته ته آسمون ،روی یه کره خاکی ،که پر ملخ های جور واجور و خوشگله ،یه نفر ته ته تنهایی ،توی همون شبی که فرق میکنه ،با خودش فکر میکنه،
که چقدر ،چقدر تنهاست!
میدونی منو ستاره کوچولو یهو باهم داد زدیم چی گفتیم؟!
کور خوندی!
کورخوندی صدیق!

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

دمی با حافظ

این روزا...
ولش کن، بذار اینبار حافظ حرف بزنه..:

گر زمسجد بخرابات شدم خرده مگیر

مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی

مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد
ماه شعبان منه ازدست قدح کاین خورشید

از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد
گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت

که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد